جشنواره های عکاسی در دنیا یکی از ارکان تولید هنر و اقتصاد عکاسی ست. نمی توان درآمد ناشی تولیدات هنری را نادیده گرفت و حتی برتر از آن، باید درآمد هر هنرمند از رشته ی تخصصی خود باشد تا گرفتار آسیب های اجتماعی نشوند.
کسانی که جایزه می گیرند و کسانی که جایزه نمی گیرند. ما جایزه ها را می گیریم و جایزه ها ما را می گیرند. تولید می کنیم که جایزه بگیریم و نه این که تولید می کنیم که تولید بکنیم. کسانی که اعتبار خود را از آن می گیرند: کسانی که اعتبار خود را بر آن بنا می نهند و کسانی که جان خود را روی آثار خود می گذارند. کسانی که جایزه می گیرند شهرت یک شبه کسب می کنند و کسانی که به تولید آثار می پردازند شهرت خود را تاریخی می سازند. جایزه را یک نفر می دهد و افتخار را مردم؛ اگر این یک نفر نماینده ی مردم نباشد جایزه او را خواهد بلعید. گاه جایزه ها پدیده های بی معنا می شوند از این رو که، عکاس نمی داند با چه بار معنایی یا مفهومی به شهرت رسیده و هم چنان در غرور بی محتوا به سر می برد: چه کسی جایزه می دهد؟ جایزه های بی محتوا از کسانِ بی هویت.
هویت عکاس در آثار هنری اش موج می زند ولی جایزه ها غالبا از سوی ارگان هایی داده می شود که پیوندی با فرهنگ و هنر ندارند. این ارگان ها با جایزه ها آثار را نمی خرند بل که عکاس را در تنگنای مادی قرار می دهند که تصمیم گیرنده نباشد. مثل هدیه ی تولد: کسی که پول می دهد و کسی که گرچه هدیه ای ارزان تر می دهد. هنگامی که هدیه های ما به امرار معاش می چسبند شخصیت اجتماعی و فردی را می ربایند. اگر جایزه همه چیز عکاس باشد، چیزی برای گفتن نمی یابد. او باید جایزه ی نقدی اش را صرف زندگی اش بکند و نه سرمایه گذاری برای تولید آثارش. اما، کسی که با کارهای اش شناخته می شود جایزه او را فرو نمی افکند.
جایزه ی عکاس نگاه های کنج کاو بیننده گان است. او در تاریخ هنر چشمک خواهد زد.
چنان که یک بار هم گفته ام، جشنواره ها سبب یک دست شدن آثار تولیدی می شوند. این آثار در مدار توهم تکرار می شوند بدون این که چیزی را اثبات یا نفی کنند. کیفیت جشنواره ها به قیمت شان است نه به نوآوری شان، و نرخ هر جشنواره بر تورم اقتصادی استوار است. برای سرازیر کردن آثار قیمت شان را بالا برده اند و از این رو رفته رفته عرضه را کم و تقاضا را افزایش داده اند. این بنگاه های اقتصادی دقیقا با سیاست های الکن و ضد بشری دولت هم آوا شده است. تناقض این بنگاه ها هم چون تناقض سیاست های اقتصادی دولت، در هزینه کردن بدون سودآوری ست: چیزی به نام بایگانی هنری در بین آنان دیده نمی شود. تنها چیزی که به درد این جشنواره ها می خورد تعداد آثار رسیده است. گردابی از تکرارِ آثار جایزه ْها درست شده بی آن که کم ترین تأثیری بر روند هنری داشته باشد. پرتو آن ها چون سیاه چاله ای بلعیده می شود. به نظر سنگین اند ولی بی هیچ فرا راهی یا روشنایی ای، حتا آثار پر ارج نیز به درد مزمن فراموشی گرفتار شده و در کنج خاموشی فرو می روند. عکاسانی که جان مردم را می کنند تا به قلل جایزه ها برسند و کسانی که جان می کنند تا بر دل آنان بنشینند. این گونه تولید یعنی هیچ! تولید به اندیشه می انجامد و اندیشه به عملِ تولید.
این دورِ منطقی ست که به هنر ختم می شود نه دور توهمی که در جشنواره ها پدید آمده است. هنر گردش خود را این گونه می آغازد تا به تاریخ پیوند بخورد. گردشی از سلیقه های گوناگون و به نظر هرج و مرج از آثار هنری بر اذهان درجه ی دوم دشوار می آید. مدیریت هنری ما توان سلیقه های گوناگون را ندارد. در کشور ما چقدر انرژی هزینه شده است تا سلیقه ها و روان ها یک دست شوند. کسوت های پیشینِ هنرِ ما عمر خود را فرسودند که تاج عکاسی را سرور شوند، در عوض خط فاصلی بین مردم و هنرمند کشیدند که هنر از سینه ها به طاقچه ها روانه شود.
آنان در کشف قاعده ی بازی پیروز می شوند هنگامی که به جایزه ها دست می یابند ولی از هر گونه اتفاقات پیرامون خود غافل می ماند. به جای دست یافتن به اتفاقات به قواعد بازی دست می یابند. این قواعد تولید نمی ْکنند بل که تکرار می کنند. هنر ملی هم چون خودروی ملی به مونتاژی دست سوم از آثار بدل می شود. کسی که با قاعده پیش می رود زود به نتیجه می رسد و دیر به گوهر حقیقت: او اسیر قواعد است نه درگیر روی دادها. این روی دادها را در قالب قواعد دیدن کار کسی ست که منتظر نتیجه است. و کسی که درگیر روی دادهاست منتظر هیچ سرانجامی نیست، چرا که کار طبیعت پایانی ندارد و او خود جزیی از روی دادهای بی شمارش باقی می ماند. کسی که تولید می کند و درگیر روی دادهاست، خود قاعده ایجاد می کند: کسی که تولید می کند و کسی که تولید می شود.
در اجتماع هنری همه باید سخن بگویند و در اندیشه و عمل بر هم پیشی بگیرند و این برخلاف انتظار برخی ها بلبشو نیست. نظامی که در گردش اندیشه ها دیده می شود، در یک صدایی دیده نمی شود. تک صدایی کلافه کننده است: هم چون سوت یک نواختی ست که به هنگام ایستادن قلب شنیده می شود. جامعه ی مرده یا از نفس افتاده جامعه ای ست که قواعد بی شمار را تجربه می کند و این دستورالعمل های زیاد در سمت و سوی خفه کردن صداهای ضدپوپولیستی ست. همه به اندیشه های کلی گرا و در عمل بی محتوا تشویق می شوند. این قواعد و دستورالعمل های بی شمار اندیشه های عمل گرا را منزوی می کند.
باید در پی نظامی از اندیشه ها و آثار بود که فراگیر افراد اجتماع باشد. و متأسفانه ما بر فلسفه ای سوار نیستیم که بتواند چنین نظامی را بیافریند و از سوی دیگر، از این که گرفتار دور تسلسل شده ایم هیچ راه برون رفتی تولید نمی شود. عکاسی ما بنیانی شفاهی دارد. دست و پای نظام مندی فلسفی چنان بسته شده که با چیزی چون معجزه می تواند گشوده شود. ولی باید بر جان نظام کنونی ترَک انداخت و در فراخوانی از اندیشه های نو و مستعد آغاز به ترمیم نظامی رو به رشد کرد. و در این میان، جایزه ها هم چون افیونی از هوش برنده هنرمان را تخدیر می کند.
جایزه دو شق دارد: یکی با نام و آوازه همراه است و دیگری مبلغی پول است. بدترین گونه ی جایزه در شق پول است. عکاس برای امرار معاش به چنین جایزه ای روی می آورد که نشان دهنده ی ناچاری ست. این پول خرج زندگی روزمره می شود بدون این که در روند هنری قرار بگیرد. وضعیت معیشت در کشور ما شق دوم را ترجیح می دهد و این در حالی ست که هیچ کوششی برای تغییر وضعیت موجود نمی شود. وضع معیشتی همیشه و همه جا برای هنرمندان مهم است ولی اولویت مهمی نیست. دست گذاشتن روی این موضوع همواره ناشیانه بوده است. اهمیت دادن بدان سبب شده است چرخه و گذران زندگی هدف شود. کسانی که به نام آوری رسیده اند و سپس به نان آوری رسیده اند، کسانی اند که هدف را جای بهتری نشانده اند.
از سوی دیگر، جوایزی که نام و آوازه شان سر از مرزها بیرون می زند لازمه اش وجود هنرمندانی بزرگ و مطرح است که خود دست اندرکار جشنواره ها هستند. در جشنواره های ما اینان غالبا موجوداتی دست دوم اند چرا که به هر تقدیر دل و دماغ برپایی یک جایزه ی معتبر را از کف داده اند و بدین ترتیب، کسانی به این کار روی آورده اند که چیزی از جریان عکاسی نمی دانند. جوایزی چون پولیتزر، اسکار و نوبل گرچه به همراه پول گزافی ست ولی نام آن ارجحیت تمام دارد. پول جایزه ی زنده ماندن است: هم چون لقمه ی لذیذی ست که چشم ها را خیره می سازد و غالبا کسی که آن را پرداخت می کند در عرصه ی هنر بی نام است. بدین جهت است که، این جوایز هیچ ارزشی تولید نمی کنند غیر از اسکناس. این گونه جایزه ها ایستگاه های توقف و ماندن اند: خط و نشان کشیدن برای عکاسانی ست که جور دیگر اندیشیدن را پیشه ی خود ساخته اند.
اعدام در کشور ما یک اتفاق پیچیده و دیرینه است. کسی که بر بالای دار می رود زندگی اش را باخته است و کسی که به تماشایش نشسته چیزی از این باخت نمی داند و شاید هم اقتدار حکومت اش را می ستاید. بدتر از آن، عکاس است که در بی تفاوتی تمام شاتر می زند و بی خبر از تأثیری ست که این طناب بر آینده خواهد افکند و پنجه اش بر زندگی اجتماعی خود او نیز سایه خواهد انداخت. او اتفاق را نمی بیند بل که تصویری را بر ذهن خود نشانده که پیوندی با آن ندارد: او تنها چشمان نگران کشورهای توسعه یافته را رصد می کند که دل شان برای ما می تپد. این عکاسان چشمان نزدیک بین آنان اند. اعدام در ایران اتفاق نیست. چادرهای مشکی اتفاق نیست. هست، ولی نه آن گونه که پنداشته اند و در کادرهای شان دیده می شود. عین این است که کار نیک را برای بهشت می کنند. اگر بهشت را از ناخودآگاه آنان کنار بزنید چیزی برای تنفس کردن باقی نمی ماند. اگر جامعه ی ما تبدیل به کشوری چون سوئد می شد، این عکاسان سوژه خوار چه می کردند؟ شاتر زدن بر این موضوع اتفاق نیست. سوژه ای که به سراغ عکاس بیاید اتفاق نیست، یک تصادف است. زرنگ که باشیم در امور تصادفی کمین می کنیم. عکاس جنگ به دنبال اتفاق و حوادث خطر می کند. این عکاسان در هر حالتی سوژه های خود را دارند و در نتیجه جایزه چشم آنان را خیره نمی کند.
او طناب دار را با جایزه معاوضه می کند. در این سو طناب است و آن سو جایزه ها: الا ای جوخه ماشه را نچکان/ هنوز اندکی شب است. این سو چشم ها خیره در جایزه ها دنبال سوژه ی تصادفی می گردند و از آن سو شهرت های بی دریغ به سوی جامعه ی پرهیجان ما روانه می شوند. در این چند سال شهرت بیش تر ماها صرف کلنجار رفتن با حکومت شده است. در این جامعه ی هیجانی شهرت های باد آورده زندگی ها را متلاشی یا چندان که می پسندید، از این رو بدان رو کرده است. این شهرت قسمت کسانی باد که در دادوستد دستی چیره دارند و چشمان تیزبین آنان فرصت های خوب را همواره از آن خود باقی می گذارند.
خلیل غلامی